معنی شیرین سخن

لغت نامه دهخدا

شیرین سخن

شیرین سخن. [س ُ خ َ] (ص مرکب) کسی که گفتار وی نوشین و خوش آیند بود. (ناظم الاطباء). شیرین بیان. شیرین گفتار. فصیح. زبان آور. نطاق. سخنور. سخن آور. خوش صحبت. (یادداشت مؤلف):
میان سپهدار و آن سروبن
زنی بود گوینده شیرین سخن.
فردوسی.
یکی مرد باسنگ و شیرین سخن
گزین کرد از آن چینیان کهن.
فردوسی.
چنین گفت با مرد شیرین سخن
که سر نیست این آرزو را نه بن.
فردوسی.
جوان زبان چرب و شیرین سخن
نه از پیر نستوه گشته کهن.
فردوسی.
یکی سروقدی و سیمین بدن
دلارام و خوش خوی و شیرین سخن.
فردوسی.
دایم دل تو شاد به دیدار نگاری
شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی.
فرخی.
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخن است
مشتری عارض و خورشیدرخ و زهره لقاست.
فرخی.
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن.
سنایی.
کسی که باشد شیرین سخن بداند کاین
سخن ز خسرو پرویز نیست وز شیرین.
سوزنی.
گفت شیرین سخن جوانی بود
کز ظریفی شکرستانی بود.
نظامی.
سخنهای دانای شیرین سخن
گرفت اندر آن هر دو شمشادبن.
سعدی (بوستان).
شنیدم ز پیران شیرین سخن
که بود اندر این شهر پیری کهن.
سعدی (بوستان).
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می کند.
سعدی.
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند.
سعدی.
سعدی شیرین سخن این همه شور از کجاست
شاهد ما آیتیست این همه تفسیر او.
سعدی.
در وهم نیاید که چه شیرین سخنی
این است که دور از لب و دندان منی.
سعدی.
آنکه در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است.
حافظ.
سرود مجلست اکنون فلک برقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه ٔ تست.
حافظ.
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام.
حافظ.
ساقیی شکّردهان و مطربی شیرین سخن
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام.
حافظ.
رجوع به مترادفات کلمه شود. || لطیفه و بذله گو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). || شیرین سخن، (اِ مرکب) مقلوب سخن شیرین. سخن خوش و دلپسند:
برون آمد از بیشه مرد کهن
زبان را گشاده به شیرین سخن.
فردوسی.
به ایشان رسی هیچ تندی مکن
نخستین فرازآر شیرین سخن.
فردوسی.
- شیرین سخن گفتن، سخن شیرین و دلنشین گفتن:
قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی.
سعدی.


شیرین

شیرین. (ص نسبی) هر چیزکه نسبت به شیر داشته باشد، خصوصاً در حلاوت. (آنندراج) (بهار عجم). || طفل شیرخواره. (ناظم الاطباء). شیری. || هر چیز که مزه ٔ قند و نبات دهد و حلاوت داشته باشد. غذا و خوراک باحلاوت. (ناظم الاطباء). حالی. حلو. صاحب طعمی چون طعم شکر. نقیض مر. مقابل تلخ. نوشین. (یادداشت مؤلف):
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا.
ابوشکور بلخی.
به پیش همه خوان زرین نهید
خورشها بر او چرب و شیرین نهید.
فردوسی.
زرد و درازتر شده از غاوشوی خام
نه سبز چون خیار و نه شیرین چو خربزه.
لبیبی.
توخواهی بار شیرین باش بی خار
به فعل اکنون و خواهی خار بی بار.
ناصرخسرو.
رنگین که کرد و شیرین در خرما
خاک درشت ناخوش غبرا را.
ناصرخسرو.
استحلاء؛ شیرین آمدن. احلاء؛ شیرین یافتن. (دهار).
- شیرین پرست، که غذا و خوردنی شیرین را دوست داشته باشد:
یک آفت ز طباخه ٔ چرب دست
که شه را کند چرب و شیرین پرست.
نظامی.
- شیرین کردن دهان (دهن) کسی را؛ او را غذا و خوراکی مطبوع و لذیذ دادن.
- || کنایه از خلعت و جایزه و چیزی به کسی دادن:
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی.
- شیرین مغز؛ که مغزی خوش و شیرین دارد:
کردم این تحفه را گزارش نغز
اینْت چرب استخوان شیرین مغز.
نظامی.
- عسل شیرین، عسل حلو:
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک.
|| حلوا. || مربا. || هر چیز که در ذائقه خوش آیند و گوارا باشد. (ناظم الاطباء). لذیذ. عذب. (یادداشت مؤلف). طلیل. لَتِن. (منتهی الارب): استحلاء؛ شیرین شمردن. (یادداشت مؤلف).
- باده ٔ شیرین، شراب باحلاوت و گوارا. (ناظم الاطباء).
- خون شیرین، لذیذ و مرغوب. (از آنندراج):
خون شیرین است وحدت را خدا آسان کند
باز مشکل شد که با ما تیغ نازش خو گرفت.
وحدت قمی (از آنندراج).
- شیرین بار؛ که میوه ٔ شیرین دارد. (یادداشت مؤلف): طرثوث، گیاهی است شیرین بار. (منتهی الارب).
|| هرچیز خوش و نوشین و دلپذیر و لطیف و ملایم و خوشنما ومفرح. (ناظم الاطباء). کنایه از هر چیز عزیز و مرغوب و خوش آیند عموماً و تکلم اطفال خصوصاً. (آنندراج). مطبوع و لطیف و خوش و دلپذیر و دل افزا. (یادداشت مؤلف). ملیح. (دهار). مجازاً، ملیح. (زمخشری):
فری روی شیرین آن ماه روی
که دلها تبه کرد بر مرد و زن.
فرخی.
به هر شمار چنین است ور جز اینستی
به هردل اندر چونین نباشدی شیرین.
فرخی.
اگر از بنده سیر شده است بهانه توان ساخت شیرین تر از این. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 417).
من مدتی کردم حذر از عشقت ای شیرین پسر
آخر درآمد دل به سر جاء القضا عمی البصر.
سنایی.
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخنهای تو شیرین و چو بخت تو سفید.
خاقانی.
ور کست شیرین بگوید یاترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش.
مولوی.
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی.
سعدی.
خسرو اگر عهد تودریافتی
دل به تو دادی که تو شیرین تری.
سعدی.
که تو شیرین تری از آن شیرین
که بشاید به داستان گفتن.
سعدی.
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین
گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد.
سعدی.
بیا بیا که بجان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین.
سعدی.
سخن گرچه دلبند و شیرین بود
سزاوار تصدیق و تحسین بود.
سعدی.
یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است نازش بکش.
سعدی.
گرچه در شرم و حیا چهره ٔ مریم مثل است
هست رخسار تو صد پرده از او شیرین تر.
صائب تبریزی (از آنندراج).
تا نباشد راه نسبت نیست آمیزش بکام
بود چون فرزند شیرین خون مادر شیر شد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
هر عضو تو شیرین تر از عضو دگر باشد
اما لب جان بخشت حلوای دگر دارد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
بکوی او مرا سنگین دلان دیدند وغوغا شد
که عاشق پیشه ای شیرین تر از فرهاد پیدا شد.
گلخنی (از آنندراج).
- امثال:
شیرین دوید اما بیرق را برنداشت. (امثال و حکم دهخدا).
- ابروی ترش شیرین، ابروی پرگره و گشاده. کنایه از حالت خشم و خشنودی. عبوسی و تبسم:
وآن شاهدی و خشم گرفتن بینش
وآن عقده بر ابروی ترش شیرینش.
سعدی (گلستان).
- حرکت ناشیرین، رفتار ناخوش آیند. حرکت ناشایست و نامناسب: عامه ٔ مردم وی را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد. (تاریخ بیهقی).
- حکایت شیرین، داستان خوش و جانفزا و شنیدنی:
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین بازمی ماند ز من.
حافظ.
- خواب شیرین، خواب خوش. (یادداشت مؤلف):
خواب شیرین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل.
سعدی.
- زبان شیرین، زبان خوش. بیان شیرین و مطبوع: از خصلتهای [ستوده] گفتار خوب و زبان شیرین است. (تحفه الملوک). هرکه را گفتار خوب و زبان شیرین بود دوستی او در دل مردم ظاهر شود. (تحفه الملوک).
- سخن شیرین، الفاظ ملیح.سخن دلپسند و خوش آیند. قول حلی. گفتار دلنشین. (یادداشت مؤلف):
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه.
رودکی.
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
فردوسی.
فرستاده را چند گفتند گرم
سخن های شیرین به آواز نرم.
فردوسی.
- شیرین آمدن به چشم (در نظر) کسی، خوش آیند شدن در نظر او. مورد مهر و علاقه ٔ او قرار گرفتن:
بدین شوری انگیخت با من بسی
که شیرین نیایم به چشم کسی.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به ترکیب «شیرین شدن در چشم (نظر) کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین آمدن (بودن) چیزی در دل کسی، در نظر وی عزیز و گرامی و خوش آیند بودن: چون از ملک [جمشید] چهارصدواندسال بگذشت دیو بدو راه یافت و دنیا در دل او شیرین گردانید و دنیا در دل کسی شیرین مباد. (نوروزنامه). در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون به دارودان زر شیر دهند آراسته سخن آید و بر دل مردم شیرین آید. (نوروزنامه)... و تمام صورت و نیکوروی و خردمند و شیرین بود در دل مردمان. (نوروزنامه). رجوع به ترکیب «شیرین شدن در دل کسی » ذیل «شیرین شدن » شود.
- شیرین افتادن (فتادن) کار؛ خوش آیند شدن آن. مورد پسندو علاقه قرار گرفتن آن:
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خود کارفرمامی شود.
صائب (از آنندراج).
- شیرین پسر؛ از اسمای محبوب است. (آنندراج). پسر شیرین حرکات و زیبا.
- شیرین زندگانی، آنکه زندگی خوش و شیرینی داشته باشد. خوشگذران. که زندگانی را به خوشی و شیرینی و کامگاری گذراند:
جهان آن به که دانا تلخ گیرد
که شیرین زندگانی تلخ میرد.
نظامی.
- شیرین صریر؛ با آوازی دل انگیز هنگام نوشتن (قلم):
به آن آهنین کلک شیرین صریر
که صوتش شکر ریخت در جوی شیر.
ملاطغرا (از آنندراج).
- شیرین قبایی، لباس زیبا براندام دلربا داشتن:
قدّ چون نیشکّرش را آسمان
رونق شیرین قبایی می دهد.
امیر حسن دهلوی (از آنندراج).
- شیرین قلم، که خامه ٔ شیوا و سحرآفرین دارد. که سخت شیرین و دلنشین می نویسد. نویسنده ٔ توانا وشیرین گفتار. (از یادداشت مؤلف).
- شیرین کردن به چشم کسی چیزی (کسی) را؛ در نظر او خوب و خوش و دلپسند کردن:
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش.
نظامی.
- شیرین کردن (گردانیدن) کسی (چیزی) را در دل کسی، دلپسند و خوش آیند و مطبوع گردانیدن آن کس یا چیز در نظر وی. (از یادداشت مؤلف): این بزرگ اظهار کفایت را مال در دلهای ایشان شیرین کرد چون ابلیس که از زهرات دنیادر دلها محبتی انداخته است. (تاریخ جهانگشای جوینی). رجوع به ترکیب در دل کسی شیرین آمدن (بودن) شود.
- شیرین نمک، شیرین و ملیح:
تا نمکش با شکر آمیخته
شکّر شیرین نمکان ریخته.
نظامی.
- طبع سخن شیرین، قریحه ٔ گفتن شعر شیوا و دلنشین. طبع گفتارسخنان شیرین و دلاویز:
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
- فکر شیرین، فکر خوب. اندیشه ٔ خوش:
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مر ورا فربه کند.
مولوی.
- گفتار (پند، لفظ، عبارت) شیرین، الفاظ ملیح. سخن خوش و شیرین. (یادداشت مؤلف):
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کز آن بدنام گردد.
(ویس و رامین).
آنرا به عبارتی شیرین سلس نامتکلف ادا کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
لفظ شیرین ورا هرکه نیوشد عجب است
گر عسل باشد ایامش غسلین نکند.
سوزنی.
مگو ناصح به عاشق پند شیرین
مزاج گرم را حلوا زیان است.
کاتبی شیرازی.
|| بی تلخی و شوری و ترشی و امثال آن، بدون حلاوت: آب شیرین. (یادداشت مؤلف). هر چیز که شور و نمکین نبود. (ناظم الاطباء).
- آب شیرین، آب عذب و گوارا. مقابل آب تلخ و آب شور. زلال. عذب. فرات. خوش. (یادداشت مؤلف):
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیَش بگذرد آب شیرین به حلق.
(بوستان).
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
وآب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی.
سعدی.
|| عزیز. گرامی. گرانمایه. (یادداشت مؤلف):
که شیرین تر از جان و فرزند چیز
همانا نباشد ندیدیم نیز.
فردوسی.
- جان شیرین، جان عزیز و گرامی و ارجمند. (یادداشت مؤلف):
امیرا جان شیرین برفشانم
اگر ویدا شود پیکار عمرم.
دقیقی.
بیاید به کردار دیو سپید
دل از جان شیرین شود ناامید.
فردوسی.
بلرزید برسان لرزنده بید
هم از جان شیرین بشد ناامید.
فردوسی.
همی بود با سوک مادردژم
همی کرد با جان شیرین ستم.
فردوسی.
بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبود از جهان دلْش یک روز شاد.
فردوسی.
که از جان شیرین بسیری رسید
تو گفتی که چشمش جهان را ندید.
فردوسی.
جان شیرین را آن روز که در جنگ شوند
برِ ایشان نبود قیمت و مقدار و خطر.
فرخی.
هر بنده که قصد خداوند کرده جان شیرین بداده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 700). جان شیرین و گرامی به ستاننده ٔ جانها داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
بیا تا جان شیرین بر تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد.
سعدی.
جهان پیر است و بی بنیاد از آن فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.
حافظ.
- روان شیرین، جان شیرین. جان عزیز. (یادداشت مؤلف):
جفا چه باید کردن بر آنکه در تن او
روان شیرین شیرین تر از هوای تو نیست.
فرخی.
رجوع به ترکیب جان شیرین شود.
- شیرین جان، جان شیرین. جان عزیز و گرامی:
نجوید جز که شیرین جان و فرزندانش این جافی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.
ناصرخسرو.
- شیرین روان، روان شیرین. جان شیرین. جان عزیز:
همی کرد باید کز آن چاره نیست
که فرزند و شیرین روانم یکیست.
فردوسی.
هم آنگاه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد.
فردوسی.
همه کوفته لشکر و ریخته
به شیرین روان اندر آویخته.
فردوسی.
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید.
فردوسی.
|| گرانبها. کمی گران و مشتری دار. رایج و بارونق. (یادداشت مؤلف). عزیز و نایاب. (غیاث).
- شیرین بودن متاع، بازار فروش داشتن. گرانبهایی آن:
مرا از آن لب نوخط به خنده ای مفروش
که پنج روز دگر این متاع شیرین است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- شیرین بودن نان، قحط. تنگسالی. (آنندراج):
گفتم که در آن دیار پرشور
نان شیرین بود و آبها شور.
خاقانی (از آنندراج).
|| زمین صالح. (آنندراج). رجوع به شیرین کردن شود. || خوشمزه. شوخ طبع. مجلس آرا. آنکه محضری گرم و خوش آیند دارد. خوش محضر. بامزه. دوست داشتنی. گیرا. (از یادداشت مؤلف): مداینی صفت بومسلم گوید که مردی بود کوتاه به لون اسمر و نیکو و شیرین و فراخ پیشانی... (مجمل التواریخ و القصص).
یکی مرد شیرین و خوش طبع بود
که با ما مسافر در آن رَبْع بود.
(بوستان).
- امثال:
جواب تلخ ز شیرین مقابل شکر آید.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
دلبر شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمع برند به حلوا.
سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
-شیرین قلندر؛ خوش محضر و شوخ طبع و شیرین سخن:
وقت آن شیرین قلندر خوش که در اطوار سیر
ذکر تسبیح ملک در حلقه ٔ زنار داشت.
حافظ.

شیرین. (اِخ) نام معشوقه ٔ فرهاد. (ناظم الاطباء). نام زن پرویز که به صفت حسن موصوف بوده و فرهاد نیز بر وی شیفته و عاشق شد. در اشعار شعرا مثل است. (انجمن آرا) (آنندراج). معشوقه ٔ ارمنی و زوجه ٔ خسرو پرویز که طبق روایات فرهاد نیز بدو عشق می ورزید. (فرهنگ فارسی معین). داستان خسرو و شیرین از داستانهای معروف پیش از اسلام ایران بوده و در شاهنامه ٔ فردوسی و المحاسن و الاضداد جاحظ و غرر اخبار ثعالبی به آن اشارت رفته است، ولی نظامی گنجوی ظاهراً برای نخستین بار این داستان را گرد آورده و به رشته ٔ نظم کشیده است و شاعران دیگری مانند امیرخسرودهلوی، هاتفی، جامی به تقلید از وی، داستان معاشقه ٔخسرو پرویز را با شیرین به نظم آورده اند و نیز عده ای از شعرا چون وحشی بافقی، عرفی شیرازی، وصال شیرازی داستان عشق فرهاد را نسبت به شیرین منظوم کرده اند. (از دایرهالمعارف فارسی: خسرو و شیرین):
شب تیره شاه جهان خفته بود
که شیرین به بالینش آشفته بود.
فردوسی.
به خنده به شیرین چنین گفت شاه
کزین زن جز از دوستداری مخواه.
فردوسی.
با دل شاد باد چون شیرین
دشمنش مستمند چون فرهاد.
فرخی.
به چشم شاه شیرین کن جمالش
که خود بر نام شیرین است فالش.
نظامی.
حدیث خسروو شیرین نهان نیست
وز آن شیرین تر الحق داستان نیست.
نظامی.
شنیدم نام او شیرین از آن بود
که در گفتن عجب شیرین زبان بود.
نظامی.
من اول بار دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم.
سعدی.
کسی کز دام شیرین شد شمارش
همیشه تلخ باشد روزگارش.
میرخسرو.
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
شکنج طره ٔ لیلی مقام مجنون است.
حافظ.
ز حسرت لب شیرین هنوز می بینم
که لاله می دمد از خون دیده ٔ فرهاد.
حافظ.
من همان روز ز فرهاد طمع ببْریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد.
حافظ.
شهره ٔشهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم.
حافظ.
من آن نیَم که ز حلوا عنان بگردانم
که ترک صحبت شیرین نه کار فرهاد است.
بسحاق اطعمه.
- شاهد شیرین جمال، معشوقه ای که در حسن و زیبایی مانند شیرین است. (ناظم الاطباء).
- مثل خسرو و شیرین، سخت عاشق و معشوق هم. دو تن که بشدت یکدیگر را دوست دارند. (از یادداشت مؤلف).


سخن

سخن. [س ُ خ ُ / س ُ خ َ / س َ خ ُ / س َ خ َ] (اِ) سخون. پهلوی «سخون » «اونوالا 116» و «سخون » (کلمه، لفظ، عبارت)، از اوستا «سخور» (اعلان، نقشه و طرح) (بارتولمه 1569)، قیاس کنید با پاسخ (پهلوی «پسخو») (نیبرگ 200). (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار، و خوش قماش، مطبوع، دلاویز، دلپذیر، دلفروز، دلفروش، پخته، پرورده، پاک، آبدار، نازک، بکر، تازه، دیردیر، کوته، زیرلبی، جانگداز، در خون آغشته، واژگون، سخت، درشت، ناگوار، ناملایم، سرد، سبک، پوچ، خام، واهی، پا در هوا، نیمرنگ، شکسته، سربسته، بی پرده، پوست کنده از صفات اوست. (آنندراج). بعربی کلام گویند. (برهان). کلام و قول و گفت و حرف و گفتار و تقریر و بیان و گفتگو و کلمه و لفظ و نطق و صحبت. (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ کلام و مرادف گفتار. حدیث. (تفلیسی):
یک فلاده همی بخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بوده مرا.
بوشکور.
چو خاقان شنید این سخن برنشست
برفتند ترکان خاقان پرست.
فردوسی.
چو بشنید افراسیاب این سخن
نه سر دید پاسخ مر آن را نه بن.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.
فردوسی.
که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است.
فردوسی.
گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آنست که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
سخن آرایان آنجا که سخن گوید میر
خیره مانند و ندانند سخن برد بسر.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 121).
باهنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخن ها ترفند.
فرخی.
نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
هر خطابش هر عتابش هر مدیحش هر سخن.
منوچهری.
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از مادری.
منوچهری.
سخن راست و دوست حق باشد و بود در روزگار پیش از این. (تاریخ بیهقی).
سخندان چو رای ردان آورد
سخن از ردان بر زبان آورد.
عنصری (از لغت فرس اسدی ص 107).
سخن دوزخی را بهشتی کند
سخن مزکتی را کنشتی کند.
اسدی.
گرفتم ره اینک بخواهم شدن
نمانده ست اینجا امید سخن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ملک چون شنید از برادر سخن
بدو گفت کای راحت جان من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهمست و طلی.
ناصرخسرو.
سخن کم گوی و نیکو گوی در کار
که از بسیار گفتن مرد شد خوار.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت طوق مشک فاخته یافت.
مسعودسعد.
مردم بفضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد و بر ایشان سالار شود. (نوروزنامه). هر سخن که از سر نصیحت و شفقت رود. (کلیله و دمنه). قاضی را از این سخن شگفت آمد. (کلیله و دمنه).
سخن کز بهر حق گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا.
سنایی.
دستم از نامه ٔ او نافه گشای سخن است
کآهوی تبت توران بخراسان یابم.
خاقانی.
بی سخن آوازه ٔ عالم نبود
این همه گفتند و سخن کم نبود.
نظامی.
گفت ماهان چه جای این سخن است
خاربن کی سزای سروبن است.
نظامی.
هین مشوشارع در آن حرف رشد
چون سخن بی شک سخن را میکشد.
مولوی.
تا نیک ندانی که سخن عین صوابست
باید که بگفتن دهن از هم نگشایی.
سعدی.
سخن گرچه هر لحظه دلکش تر است
چو بینی خموشی از آن خوشتر است.
امیرخسرو دهلوی.
سخن آنجا که زند لاف ادب
خامشی از زر صامت چه عجب.
جامی.
مست گوید همه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست بگو.
ابن یمین.
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست.
حافظ.
سخن آخر بدهن میگذردموذی را
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سعدی.
- سخن آب بردار، سخنی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج).
- سخن از دهن کسی گرفتن، پیش از آنکه کسی چیزی بگوید همان سخن بی قصد گفتن. (آنندراج).
- سخن از روی سخن تراشیدن، کنایه از ایجاد کردن سخن. (آنندراج).
- سخن از زبان کسی ساختن، همان حرف از دهان کسی ساختن. (آنندراج).
- سخن افواهی، سخنانی که احتمال صدق و کذب هر دو داشته باشد. (آنندراج).
- سخن باره، سخن دوست.
- سخن باف، سخنگو. رجوع بذیل هر یک از این مواد شود.
- سخن با کسی داشتن، بکنایه، با کسی چیزی گفتن واراده ٔ چیزی دیگر نمودن. (آنندراج).
- سخن بر خاک افکندن، کنایه از خوار و بی اعتبار کردن. (آنندراج):
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن بخاک میفکن چرا که من مستم.
حافظ.
- سخن بر زمین افکندن، کنایه از خوار و بی اعتبار کردن:
سخن را بر زمین نتوان فکندن جمله چون یاران
بسی در گوش باید کرد همچون لؤلوی لالا.
خواجه سلمان ساوجی.
- سخن بلند شدن، دراز شدن سخن. (آنندراج):
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند.
حافظ.
- سخن بیمزه. (مجموعه ٔ مترادفات ص 74).
- سخن بیهوده، ترهات. سخن لغو.
- سخن پادرهوا گفتن، سخن بیهوده و بی اساس گفتن.
- سخن پوست کنده، سخن صریح و آشکارا. (آنندراج).
- سخن پوشیده گفتن، به تعریض سخن راندن.
- سخن پهلودار، سخن بکنایه و تعریض گفتن.
- سخن پیرای، تهذیب کننده و سراینده ٔ سخن.
- سخن پیش بردن، کنایه از سخن خوب سرانجام دادن. (آنندراج).
- سخن تلخ، دشنام و حرف ناگوار، و بر این قیاس سخن بمذاق تلخ بودن. (آنندراج).
- سخن جور، کنایه ازسخن بی لطافت و دل شکن. (برهان) (آنندراج).
- سخن چاویده، کنایه از سخن بارد، بی ته، بی مزه، چه در وقت هرزه گفتن میگویند چه میچاوی. (آنندراج).
- سخن چون فلک، بلند و صافی و باقی و گردنده از غایت فصاحت و بلاغت. (انجمن آرا):
چون فلک از پای نباید نشست
تا سخن چون فلک آید بدست.
؟ (از انجمن آرا).
- سخن داشتن بر چیزی، کنایه از عیب آن چیز گرفتن. (آنندراج).
- سخن دراز کردن، بسیار گفتن:
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- سخن دراز کشیدن، بسیار گفتن:
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
که ذکر دوست نگیرد بهیچگونه ملال.
سعدی.
- سخن در زبان نهادن، به گفتار درآوردن. (آنندراج). فرا یاد دادن. تعلیم دادن:
هر دم هوس نهد سخنی در زبان ما
مهری ببوسه کاش نهد بر دهان ما.
ظهوری.
- سخن در سخن آوردن، حرف در حرف آوردن:
سخن را سر است ای خردمند و بن
میار سخن در میان سخن.
سعدی.
- سخن دل فروش،سخن دلفروز. کنایه از سخن دلپسند. (آنندراج). کنایه از سخن خوب و نصایح و موعظه باشد. (برهان).
- سخنران، خطیب. رجوع به همین ماده شود.
- سخنرس، سخن شناس. سخندان:
ز شاهان سخن رس رتبه ٔ افکار صائب را
بغیر از شاه والاجاه ایران کس نمیداند.
صائب (از آنندراج).
- سخن رفتن، مذاکره شدن. رجوع به همین کلمه شود.
- سخن زمهریر، کنایه از سخن بی مزه و خنک و فسرده. (برهان). کنایه از سخن بی مزه. (انجمن آرا).
- سخن زن، سخن سرای. سخن ساز.
- سخن سبز، کنایه از سخن پخته و پسندیده. (آنندراج):
صائب سخن سبز بود زنده ٔجاوید
فیروزه ٔ من کان نشابور ندارد.
صائب (از آنندراج).
- سخن سبک، کنایه از آن است که بر گوش گران آید. (انجمن آرا):
گوشم که زیاد حلقه دزدیدی کوش
گردیده گران از سخنان سبکم.
ظهوری (از انجمن آرا) _ (: k05l) _
- سخن سنگ، کنایه از سخنی که بر گوش گران آید. (برهان) (آنندراج).
- سخن شیرین، شیرین سخن:
از ترشرویی ّ دشمن در جواب تلخ دوست
کم نگردد سوزش طبع سخن شیرین من.
سعدی.
- سخن طراز، سخن پرداز. آرایش دهنده ٔ سخن:
صائب ز بلبلان نشود گر صدا بلند
کلک سخن طراز هم آواز من بس است.
صائب (از آنندراج).
- سخن غلیفی (اماله ٔ غلافی)، یعنی حرف کنایه دار:
سخنهای غلیفی میکنداز من بهم زادان
چو آیم بر دکانش تیغ اندازد بروی من.
سیفی (از آنندراج).
- سخن فربه، کنایه از کلمه ٔ حکمت آمیز بود که وقر و مغزی در آن باشد. (آنندراج):
دیدی ای خواجه ٔ سخن فربه
که ترا در دل از سخن فر به.
سنایی (از آنندراج).
- سخن مجلسی، سخنی که برملا گویند. (آنندراج).
- سخن ناگوار، کنایه از سخنی است که شنیدنش دشوار باشد. (آنندراج).
ترکیب های دیگر:
- سخن آرا. سخن آفرین. سخن آموختن. سخن آوردن. سخن بستن. سخن پذیر. سخن پراکنی. سخن پرداز. سخن پرور. سخن پز. سخن پیشه. سخن پیوستن. سخن پیوند. سخن تراویدن. سخن جوی. سخن چین. سخن چینی. سخن خوار. سخن خواره. سخن خوردن. سخندار.سخن دان. سخن دانی. سخن روا. سخن سرا. سخن سگال. سخن سگالی. سخن سنج. سخن سنجی. سخن شناس. سخن شنو. سخن فروش. سخن فهم. سخن کردن. سخن کش. سخن کشیدن. سخن گزار. سخن گزاری.سخن گستر. سخن گستردن. سخن گشادن. سخن گفتن. سخنگو. سخنگوی. سخن نیوش. شخن نیوشیدن. سخنور. سخنوری. سخن یاب. رجوع به ذیل هر یک از این کلمات شود.
|| لهجه. زبان: و قومی دیگرند از خرخیز سخن ایشان به خلخ نزدیکتر است. (حدود العالم). || پیام. پیغام: وزیر را نایبی معتمد بودی که بهر سخنی و مهمی او را نزدیک ملک فرستادندی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 48).
از من رسان بکار کن شاه یک سخن
کآزادگان ذخیره از این یک سخن کنند.
خاقانی.
|| نزد صوفیه، اشارت و آشنائی را گویندبعالم غیب و سخن شیرین اشارت الهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون). و به صورت مزید مؤخر آید و از آن صفت سازند.
- تلخ سخن:
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکرباشد.
سعدی.
- خوش سخن:
من بنده ٔ بالای تو شمشادتنم
فرهاد تو شیرین دهن و خوش سخنم
ای بلبل خوش سخن چه شیرین نفسی
سرمست هوا و پای بند هوسی.
سعدی.
- در سخن آمدن:
اگر زبان مرا روزگار دربندد
بعشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی.
دمبدم میگفت از هر در سخن
تا که باشد کاندر آید در سخن.
مولوی.
- زیباسخن:
که ای زشت کردار زیباسخن
نخست آنچه گویی بمردم بکن.
سعدی.
- شکرسخن:
در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده ست
بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن.
سعدی.
- شیرین سخن:
سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی
باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند.
سعدی.
آرزوی دل خلقی تو بشیرین سخنی
اثر رحمت حقی تو به نیک اخلاقی.
سعدی.
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی میکند.
سعدی.
- فراخ سخن، پرحرف. پرگو. پرگفتار. که بسیار سخن گوید.
- فراوان سخن، بسیارگو. پرگو:
بخنده گفت که سعدی سخن دراز مکن
میان تهی و فراوان سخن چو طنبوری.
سعدی.
- هم سخن:
چه نیک بخت کسانی که با تو هم سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت و نه صبر خاموشی.
سعدی.
- امثال:
بسخن ابله گیرند اما رها نکنند.
سخن گفته، و قضای رفته، و تیر انداخته، باز نگردد.
سخن بسیار دانی اندکی گوی.
سخن خود کجا شنیدی ؟ آنجا که سخن مردمان را.
سخن حق تلخ باشد؛ سخن راست تلخ است.
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
سخن کز دل برون آید نشیند لاجرم بر دل.
سخن را سخن آورد؛ سخن از سخن خیزد.
از سخن سخن میشکافد:
هین مشو شارع در آن حرف رشد
چون سخن بیشک سخن را میکشد.
مولوی.
سخن بسحبان بردن، نظیر زیره بکرمان بردن.
سخن خانه ببازار راست نیاید.
سخن تا نپرسند لب بسته دار.
سخنش شترگربه است یا حرفش شترحجره است، یعنی کلام او بی ربط است.
سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن.
سخن را بر کرسی نشاندن.
سخن هر چه گویی همان بشنوی.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

شیرین سخن

خوش‌سخن، خوش‌صحبت، شیرین‌کلام، شیرین‌گفتار، کسی که گفتارش خوش‌آیند است،
لطیفه‌گو،


سخن

آنچه گفته شود، کلام، قول، نطق، بیان، گفتار،
* سخن پهلودار: [مجاز] حرف گوشه‌دار و نیش‌دار، حرف کنایه‌آمیز که طعن یا دشنامی در آن باشد،
* سخن راندن: (مصدر لازم) [مجاز] سخن گفتن، نطق کردن،
* سخن گفتن: (مصدر لازم) حرف زدن، گفتگو کردن،
* سخن سرد: [قدیمی، مجاز] سخن بی‌مزه، ناگوار، و ناخوش،


شیرین

[مقابلِ تلخ] دارای مزۀ شیرین،
[مجاز] دوست‌داشتنی، خوشایند: مگر از هیئت شیرین تو می‌رفت حدیثی / نیشکر گفت کمر بسته‌ام اینک به غلامی (سعدی۳: ۹۰۰)،
[مجاز] زیبا
[مجاز] خوش‌سخن،
(قید) [مجاز] یقیناً، حتماً: شیرین پنجاه سال داشت،
[مجاز] دارای مزۀ مطبوع، گوارا،
[مجاز] عزیز: میازار موری که دانه‌کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است (فردوسی۲: ۱/۱۰۰)،

حل جدول

شیرین سخن

خوش صحبت

شکر شکن

شکرشکن

واژه پیشنهادی

شیرین سخن

شکر افشان

شکر دهان

نغز گوی

فرهنگ فارسی هوشیار

شیرین سخن

(صفت) کسی که گفتارش خوش آیند و مطبوع است خوش صحبت، بذله گو لطیفه گوی.

گویش مازندرانی

شیرین

شیرین

معادل ابجد

شیرین سخن

1280

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری